❤️پیرمرد میلیونر به طرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت کهنه ی خود درآورد و آن را ریز ریز کرد تا جایی که می توانست آن را دورتر از خود روی آب ریخت. « غازها» همه جمع شدند و سر تکه های نان به جان هم افتادند. اما قو اعتنایی نکرد، گویی غذا را ندیده است و انگار غذا خوردن با دیگر پرنده ها را کسر شان خود می دانست.
 میلیونر گفت: «زندگی مردم عادی مانند زندگی غازهاست. حواس آدمهای عادی را هر روز دوستان، فامیل و حتی خودشان پرت می کنند، و تا حواسشان پرت می شود فراموشی به سراغشان می آید. یادشان می رود که «هدفی» دارند امروز این را می خواهند، فردا چیز دیگری را. دنبال کارهای ریز و بازی های خرد که سر راهشان ریخته می روند.
 اما آدمهای فوق العاده که انسانهای آگاهی اند، مثل آن قو هستند که می شود گفت نماد فرزانگی است. آنها « تمرکز» دارند. قرص و محکم در مرکز هستی خود مستقرند و چیزی نمی تواند حواسشان را پرت کند. ارادۀ آدمهای عادی ضعیف است چون چیزی نیستند جز رشته ای از خودهای کوچک متفاوت و اغلب تضاد با هم.
ندای ارجق

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : پنج شنبه 20 آبان 1395برچسب:, | 15:32 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

 

1- قبل از سال 1941 اثر انگشت به عنوان مدرک در دادگاه پذیرفته نمی‌شد.

2- در آمریکا میزان فولاد استفاده شده در تهیه تشتک در بطری‌های نوشابه بیشتر از فولاد بکار رفته در تهیه بدنه اتومبیل هاست.

3- یک تانکر بزرگ که کاملا پر باشد و در حال حرکت با سرعت عادی باشد، حداقل به بیست دقیقه زمان برای متوقف شدن احتیاج دارد.

4- بطور متوسط یک انسان در طول زندگی خود در حدود 44 پوند گرد و خاک را تنفس می‌کند.

5- در هر سه دقیقه یک انسان روی کره زمین اعلام می کند که بشقاب پرنده دیده است.

6- در ایالت میشیگان زنان بدون اجازه شوهران خود نمی‌توانند موهایشان را کوتاه کنند.

7- تنها 55 درصد مردم آمریکا می‌دانند که خورشید یک ستاره است.

8- فندک قبل از کبریت اختراع شده است.

9- در طراحی خانه بیل گیتس از کامپیوترهای مکینتاش استفاده شده است.

(سیستم عامل مکینتاش رقیب ویندوز مایکروسافت است)

10- در هر روز تقریبا نیمی از جمعیت آمریکا در حال رژیم گرفتن هستند.

11- یک هواپیمای کوچک می‌تواند به صورت معکوس و به عقب نیز پرواز کند.

12- بیش از 50 درصد مردم جهان تا به حال نه با کسی از طریق تلفن حرف زده اند و نه کسی به آنها زنگ زده است.

13- یکی از مواد تشکیل دهنده دینامیت بادام زمینی است.

14- پارچه کتان در زمان خیس بودن، سخت‌تر و مقاوم‌تر است.

15- پیژامه در هندوستان به عنوان یک لباس پوشیدنی مرسوم در بیرون از خانه شناخته می‌شود.

16- یک کوسه از طریق شنیدن ضربان قلب، طعمه خود (ماهی) را پیدا می کند.

17- ماهی قزل آلا می‌تواند پرش‌هایی به ارتفاع حدود 2متر داشته باشد.

18-در ایالت اوهایو دادن بسته شیرینی با وزن بیش از 50 پوند به کسی غیر قانونی و جرم محسوب می‌شود.

19- اگر فردی به جای حرکت در پیاده رو در یک مسیر سخت و کثیف حرکت کند، 7درصد بیشتر کالری می‌سوزاند.

20- گفته می‌شود که باغبانی بهترین کار برای سالم نگه داشتن سلامتی استخوان هاست.

21- نوعی ماهی به نام آبنوس در گلوی خود دندان در می‌آورند.

22- فندق برزیلی پیش از نامیده شدن کشور برزیل به نام «برزیل» به این نام خوانده می‌شده است.

23- یک لامپ 75 وات بیشتر از سه لامپ 25 وات نور تولید می‌کند.

24-سوسکها سریعترین جانوران 6 پا می باشند. با سرعت یک متر در ثانیه.

25-خرگوشها و طوطی ها بدون نیاز به چرخاندن سر خود قادرند پشت سر خود را ببینند.

26-کرگدنها قادرند سریعتر از انسانها بدوند.

27-هیچ پنگوئنی در قطب شمال وجود ندارد.

28-مادر و همسر گراهام بل مخترع تلفن هر دو ناشنوا بوده اند.

29-کانادا یک واژه هندی به معنی "روستای بزرگ" است.

30-10 درصد وزن بدن انسان (بدون آب) را باکتریها تشکیل می دهند.

31-11 درصد جمعیت جهان را چپ دستان تشکیل می دهند.

32-از هر 10 نفر، یک نفر در سراسر جهان در جزیره زندگی می کند.

98-33 درصد وزن آب از اکسیژن تشکیل یافته است.

34-یک اسب در طول یک سال 7 برابر وزن بدن خود غذا مصرف می کند.

35-رشد دندانهای سگ آبی هیچگاه متوقف نمی گردد.

36-قلب والها تنها 9 بار در دقیقه می تپد.

37-چیتا قادر است در حداکثر سرعت خود گامهایی به طول 8 متر بر دارد.

38-شامپانزه ها قادرند مقابل آینه چهره خود را تشخیص دهند اما میمونها نمی توانند.

39-عمر سنجاقکها تنها 24 ساعت می باشد.

40-مدت زمان گردش سیاره عطارد به دور خود دو برابر مدت زمان گردش آن بدور خورشید است.

41-روشنایی قرص کامل ماه 9 برابر هلال ماه می باشد.

42-یک خرس بالغ قادر است با سرعت یک اسب بدود.

43-قلب یک جوجه تیغی در حالت عادی 190 بار در دقیقه می زند که در دوران خواب زمستانی به 20 بار در دقیقه کاهش می یابد.

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : جمعه 28 آذر 1393برچسب:, | 13:14 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

ای حسینه آغلیانار، آغلیون ئوز حالوزا

ایندی آغلیر کربلا شاهی سیزون احوالوزا

رادمردان خدا ئولمز همیشه زنده دور

سیز ئولوبسوز باخمیون بوجارو بوجنجالوزا

امت بی غیرتی نیلر امام تشنه لب؟

احتیاجی یوخ سیزون بیر قطره اشگ آلوزا

آغلاماخ وئرمز نتیجه، عزت دین اولماسا

یا گولون یا آغلیون یا کول یاخون سقالوزا

شمردن آرتیق حسینه سیز اذیت ایله دیز

ای خلاف شرع ادنلر! بیر باخون اعمالوزا

شمر بیردفعه حسینی ئولدوروب، مین دفعه سیز

ئولدوررسوز، گردوشه ایندی سیزون چنگالوزا

خامس آل عبانین بولمه دوز مقصودینی

ایسته دی بلکه وئره رونق سیزون اجلالوزا

خلقی شیطان تولایاندا، تولوسوز شیطانی سیز

مات و حیران قالمیشام بوشیوه اغفالوزا

واردی بیرعده حسینچی پاکدامن بی ریا

نه سیزه بنزر اولار، نه سیزلرون امثالوزا

شعر: حمید کرمی (ارجقی)

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : شنبه 22 آذر 1393برچسب:, | 11:9 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

يـک عــاشـوراي ديـگر گــذشـت... 

مــا مــانــديم و وعــده هــايـمـان... 

مــا مـانـديــم و قــول هــايـمـان... 

مــا مــانـديـم و عــهدهــايــي کــه در مــيـان اشــک هــا بــا خـداي حـسـين بــسـتـيـم... 

تــوبــه کــرديــم بــه عــشــق راه حــســيــن... 

مــا بــيشـتر حــسيــنـي شــديــم... 

تــا عــاشــوراي ديــگر چـقـدر حــسيـنـي مـيـمـانـيـم؟ 

حــسيـن بــه نـظـاره نـشـسـتـه است...

بــه نــظـاره مــريــدانــش...

کــه چــقــدر پــاي اشــک هــايـشـان ايـسـتاده انــد... 

..............

پ.ن : خدایا به بنده هایت یاد آوری کن تو خدایی نه آنها...!!!!

چـه مـيـکـنـي اي دل حـسـيـنـي مـيـمـاني يــا مـيـروي؟!

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : چهار شنبه 28 آبان 1393برچسب:, | 11:25 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم.

اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من میفهمی!

اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست  هی بالاتر برود!

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو باشد!

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری!

اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!
و بالاخره...

اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است!
 
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, | 10:30 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

 

علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کرد...
شب اول قبر به روایت شاهد زنده

علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت:

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت کرد.

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.

هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.

پرسیدند چرا این طور شده‏ ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.

تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید.

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.

مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:معاد,قبر,امامت, | 7:36 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

ماه من غصه چرا ؟ تو مرا داري و من هر شب و روز آرزويم همه خوشبختي توست .

ماه من ،  غم و اندوه اگر هم روزي مثل باران باريد يا دل شيشه ايت به زمين خورد و شكست

با نگاهت به خدا چتر شادي وا كن كه خدا هست خدا هست خدا ...

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : 13 آذر 1391برچسب:, | 13:22 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

 

و این گونه بود که روز به روز زنــدگی برای ما سخت تر شد . . .!
 
 
عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, | 13:9 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |


یک روز مردی خیلی خجالتی رفت توی یک كافی شاپ ...

چند دقیقه كه نشست توجهش به یک دختر خوشگل كه كنار میز بار نشسته بوده جلب شد.

نیم ساعتی با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصمیمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و با خجالت بهش گفت : میتونم كنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم و بیشتر آشنا بشیم ؟!

دختر ناگهان و بی مقدمه فریاد زد : چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم ؟!!

همه مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سری تکون دادند !

مرد بیچاره سرخ و سفید شد و سرشو انداخت پایین و با شرمندگی رفت نشست سر جاش ...

بعد از چند دقیقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت : من معذرت میخوام! متاسفم كه تو رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشكی هستم و دارم روی عكس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می كنم ...!!!

مرد هم ناگهان فریاد زد : چی؟! منظورت چیه كه 200$ برای یه شب می گیری؟

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, | 11:16 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |
تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 10:21 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

 

....بیاموز از هر آنچه میبینی
 
بلبل را ببین که حتی در قفس هم می‌خواند
پروانه را ببین که حتی با وجود کوتاهی عمر، از پرواز دست نمی‌کشد
طاووس را ببین که زشتی پاهایش، افسرده‌اش نساخته
زرافه را ببین که هرگز گردن‌کشی نمی‌کند
کرم را ببین که بی‌دست و پا بودنش، او را از حرکت باز نداشته
جغد را ببین که شب‌ها چگونه به مراقبه مشغول است
عقاب را ببین که چگونه چشمانش را به هدفش دوخته است
سگ را ببین که تو نجس می‌خوانیَش اما او به تو وفادار مانده
گوسفند را ببین که چگونه قربانی خوشی‌ها و ناخوشی‌های توست
زنبور را ببین که چگونه از گل شهد برمی‌آورد و از دشمن دمار
لاک‌پشت را ببین که چگونه شجاعانه به جای لاک دیگران در لاک خود پنهان شده
پشه را ببین که چگونه غرور و عظمت تو را در هم می‌شکند و خشم نهفته‌ات را بیرون می‌ریزد
ماهی را ببین که چگونه سودای کرمی کوچک او را به دام می‌اندازد
اسب را ببین که چگونه از روی نجابت به ولی نعمت خود خدمت می‌کند
وکرکس را نبین که پیوسته در انتظار مرگ دیگران است
طوطی را نبین چرا که بی‌اندیشه هر گفته‌ای را تکرار می‌کند
کفتار را نبین چرا که خفت ریزه‌خواری می‌کشد
ملخ را نبین چرا که تاراجگر زحمات دیگران است
عنکبوت را نبین چرا که تنها به فکر بنای خان خود است
عقرب را نبین چرا که در دشواری‌ها به جای حل مسئله، حلال مسئله را می‌کشد
و پرندگان را ببین که چگونه به هنگام آشامیدن نظری نیز به آسمان دارند
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, | 16:35 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

 

موميايي
 
سال1333(ه ش)استاد شهريار بعد سي و پنج سال و در سن چهل و هشت سالگي به موطن اصلي خود تبريز برگشت...هنوز هم خاطرات تبريز و خشگناب و حيدر بابا با اوست.هنوز ياد ثريا در قلب اوست ...او از تهران و ناملايمتي ها و ثريا خداحافظي كرد.
او امد...اما خشگناب و تبريز و حيدر بابا نيز بسان شهريار ان شور سي و پنج سال قبل را نداشتند..استاد شهريار در مقدمهء اين شعر مي نويسد:بعد سي و پنج سال برگشتم به يك موميايي ماننده ام كه بعد قرنها زنده شده باشد در اطراف خود هيچ چيز اشنايي نمي بينم حتي يك خشت همه رفته اند همه.سايه و شبح گذشتگان را حس ميكنم كه به سرعت خود را از من پنهان ميكنند انگار زير گوشي حرفهايي هم ميزنند اما تا به گوش من برسد كلمات محو ميشوند شايد ميگويند چه جان سخت است كه هنوزهم زنده است...
...خداحافظ ثريا...
 
 موميايي
 
چشم میمالم هنوز
گویی از خواب قرون برخاستم
زندگی گم کرده دنیای قدیم
نیست یک خشتی که عهدی نو کنم
خواب و بیداری چه کابوسی عبوس!
آشنایان رفته اند
داغ یک دنیا عزیز
وای! وحشت میکنم

مومیایی زنده بود
چشمهایی گود رفته
بر تنش احساس گور
شاید از اهرام مصر
شکل یک فرعون و بخت النصر یا یک همچو چیز
با شنل پوسیده خود ارث اعصار و قرون
سرد و سنگین می رود .
در میان چهره های مشمئز.
گیج و گول و آج و واج.
راه خود گم میکند

راه خود را بیخودی کج میکنم
می دوم در کوچه ها پس کوچه ها
شاید آنجا ها که منزل داشتم
ها همانجاهاست کز من چیزها جا مانده است
کو؟ کجاست؟
گیج گیجی میخورم راهم دهید
آرزوها عشقها گم کرده ام
می روم دنبال آن گمگشته ها

سایه ها از دور و بر در می روند
یادگارانی که شاید می شناسندم ز دور
آدمکهایی که تند فرز غایب می شوند
جای پاشان از دز و دیوار بالا میرود
سر صدا ها بیخ گوشی پچ پچ و گیج و گنگ
بی صفتها گور خود گم می کنند
شاید آنها هم خجالت می کشند
سر بزیر افکنده ام
از مروت دور نیست
شاید آنها هم چو من از گور بیرمن آمدند
باید از محشر گذشت
این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است

ارث بابا کوره قسمت کرده اند
آّب و رنگ من یکی برداشته
چشم و ابرویم بدست دیگری است
آن یکی پهلو قلمبیده ! چه خوب
شاید او هم کلیه های من ؟ صحیح !
ساز و چنگم در کجا افتاده اند ؟
این یکی ناچار می ماند زمین
کنده سنگین ! که زورش می رسد

این که رد شد آن رفیق من نبود ؟
از قد و بالا که دیدم عین اوست
پس چطور ؟
او مرا دید و به این سردی گذشت؟
ها_ بگو
این یکی هم مال او کش رفته است

باز کوه بی زبان ور میزند
با که میگوید سخن ؟ با من که نیست
گنگ مجنون لال بازی در نیار
من دگر گوشم بدهکار تو نیست
باز هالو را مترجم لازم است
من که شاعر نیستم
گو بگوید هر که میفهمد زبان راز را

دختره با برق چشمان سیاه
یکه خوردم راستی
عین آن یاروی هفده قرن پیش
آنکه در تابوت قیصرها غنود
ها_ صدایش در نیار این هم بله
سرمه دان آن یکی دزدیده است
عذر می خواهم پری
من نمیگنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمی آیم فرود
شاخ زلفی گو مباش
آب دریا ها کفاف تشنه این درد نیست
بره هایت میدوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

هر دم اندازد بکول ابلهی
کهنه انبانی پر از بازیچه دارد این فلک
با ابله زیر بار
خنده میگیرد مرا
عین آنهایی که وقتی بار دوش بنده بود
حاصل آن پشت ریش و ناگهان خر غلط گور
خنده ام گیرد بگو یا گریه ام زین سر نوشت

داده های خود یکایک پس گرفت
عادتم داد و خمارم کرد و تریاكم نداد
لوله ها را باز کرده جمع و جور
می زند زیر بغل
باز آوردی که چه؟
پس نمی گیرم برو
ناز زنهایی که می گفتند دنیا مرد نیست

قهوه خانه سوت و کور
زانوی سکو گرفته در بغل
در خمار مزمن خود چرتکی
پنجره خمیازه کش
در خمار یک غزل یک پنجه ساز
چشم کاشی های ابلق خوابناک:
از شکاف در به هر جان کندنی است
باز چشمک می زند
یک درخت بید مجنون سر بزیر
زل زده در جوی آب اندیشه ناک

آشنای من نهان در بیخ و کنج سایه ها
باز میخواند مرا
یک صدای التماس آمیز گاهی خشمگین.
من چه میخواهی بگویم؟ یک نگاه
یک نگاه دردمند
آرزوی زنده کن من مرده ام
در تقلای فرار و کنجکاو
هر کجا سر می کنم زندان و قفل
هی زمین در زیر پا و آسمان بالای سر
این عقاب خشمناک سر نوشت.
در سکوت نیمشب گاهی سحر
یک پل اسرار رنگ آمیز و محو
بر فراز کوههای سرد و سنگین بسته اند
ماه از آنجا میرود
راه زیبای جهان آرزو
آه ! آه!
صخره های تیز وحشی بسته راه
این شنل پوسیده خواهد گیر کرد
بال پر می سازم از این پاره ها
یک شب مهتاب از این تنگنای
برفراز کوهها پر می زنم
می گذارم میروم
ناله خود می برم
دردسر کم می کنم

مهلت زندانین برزخ است
باز هم آزادی صد سال عمر
منعکس
شد در جهان و سد اسکندر شکست
میله ها از هم درید و سیل باغ وحش ریخت
امتحان آخری خود آیت وقتی عظیم
عمر دنیا هم به پایان میرسد
جن برون فرمود از درگاه دولت انس را
دست در دست نفاق
پای ایمان در دل کفر و نفاق آید میان
جنگهای پرده پوشی منفجر خواهد شدن
می رسند افرشتگان
آشیان در مغز انسان میکنند
تیغ کین خار ندامت می شود
خشم وجدان التهاب دوزخ افروزد بجان
اتصال سیم برقش با عذاب جاودان
زنگ محشر می شکافد نعره ها و ناله ها
پر ده پایان فرود
یک سکوت هولناک و یک تکان
کفه ها بالا و پایین میروند
سرنوشتی مهر و موم

باز می گردم به گور
می شکافم وحشت غاری عظیم
شانه هایم در فشار تنگنا و تیرگی است
یک ستاره کوره سوسو میزند آن بیخها
روزن عشق و امید
چشمهایی خیره میپاید مرا
غرش تمساح می آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری است
دست موسی و محمد با من است
می رویم وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتی است
صبح چندان دور نیست...
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:شهریار,استاد,شاعر, | 18:5 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |

اشعاری از شهریار

خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم                         خمار آنب هار شوخ و شهر آشوب شمرانم   
 
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی                گرفته در دماغی خستهچون خوابی پریشانم
 
خیال رفتگان شب تاسحر در جانم آویزد                 خدایا این شب آویزان چه می خواهند ازجانم
 
پریشان یادگاریهایبر بادند و می پیچند                     به گلزار خزان عمر چون رگباربارانم
 
خزان هم با سرود برگریزان عالمی دارد                  چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم
 
سه تار مطرب شوقمگسسته سیم جانسوزم           شبان وادی عشقم شکسته ناینالانم
 
نه جامی کو دمد درآتش افسرده جان من                 نه دودی کو برآید از سر شوریدهسامانم
 
شکفته شمع دمسازمچنان خاموش شد کز وی          به اشک توبه خوش کردم که می بارد بهدامانم
 
گره شد در گلویمناله جای سیم هم خالی                  که من واخواندن این پنجه پیچیدهنتوانم
 
کجا یار و دیاریماند از بی مهری ایام                             که تا آهی برد سوز و گداز من بهیارانم
 
سرود آبشار دلکش پسقلعه ام در گوش                     شب پائیز تبریز است در باغگلستانم
 
گروه کودکان سرگشتهچرخ و فلک بازی                       من از بازی این چرخ فلک سر درگریبانم
 
به مغزم جعبه شهرفرنگ عمر بی حاصل                       به چرخ افتاده و گوئی در آفاقستجولانم
 
چه دریایی چه طوفانیکه من در پیچ و تاب آن                 به زورقهای صاحب کشته سرگشته میمانم
 
ازین شورم که امشبزد به سر آشفته و سنگین             چه می گویم نمی فهمم چه می خواهم نمیدانم
 
به اشک من گل وگلزار شعر فارسی خندان                   من شوریده بخت از چشم گریان ابرنیسانم
 
کجا تا گویدم برچینو تا کی گویدم برخیز                          به خوان اشک چشم و خون دل عمریستمهمانم
 
فلک گو با من ایننامردی و نامردمی بس کن                   که من سلطان عشق و شهریار شعرایرانم
 
..................................................................................................................................
 
 
شب همه بیتو کار من شکوه به ماه کردنست            روز ستاره تا سحر تیره به آهکردنست
 
متن خبر کهیک قلم بی تو سیاه شد جهان                حاشیه رفتنم دگر نامه سیاهکردنست
 
چون تو نهدر مقابلی عکس تو پیش رونهیم               اینهم از آب و آینه خواهش ماهکردنست
 
نو گلنازنین من تا تو نگاه می کنی                           لطف بهار عارفان در تو نگاهکردنست
 
ماه عبادتست و من با لب روزه دار ازین                    قول و غزل نوشتنم بیم گناهکردنست
 
لیک چراغذوق هم این همه کشته داشتن               چشمه به گل گرفتن و ماه به چاهکردنست
 
غفلت کائناترا جنبش سایه ها همه                         سجده به کاخ کبریا خواه نخواهکردنست
 
از غم خودبپرس کو با دل ما چه می کند                  این هم اگر چه شکوه شحنه به شاهکردنست
 
عهد تو سایهو صبا گو بشکن که راه من                    رو به حریم کعبه لطف آلهکردنست
  
گاه به گاهپرسشی کن که زکوه زندگی                   پرسش حال دوستان گاه به گاهکردنست
 
بوسه تو بهکام من کوه نورد تشنه را                       کوزه آب زندگی توشه راهکردنست
 
خود برسانبه شهریار ایکه درین محیط غم                بی تو نفس کشیدنم عمر تباهکردنست
  
.........................................................................................................................
 
 
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی                     چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
 
تو که آتشکده عشق و محبت بودی                           چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
 
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را                     که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
 
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش                چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
 
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من                     نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
 
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست                         تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
 
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو                               نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
 
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک                    که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
 
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان                       با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
 
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد                          که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
 
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم                       وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
 
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت                      به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
 
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت                 آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
 
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم                           که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی
 
 
 ................................................................................................................................... 
 
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد                    ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد
 
چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا                 چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد
 
نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین                        به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد
 
از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری                 باز با این دل آزرده کنار آمده باشد
 
یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر                 شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد
 
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی              به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد
 
شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند          روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
 
......................................................................................................................................
 
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری                                سینه مریم و سیمای مسیحا داری
 
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف                        چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
 
آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس                             که نهال قد چون شاخه طوبا داری
 
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست                 تنگ مپسند دلی را که در او جاداری
 
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی                         فلک افروزتر از عقد ثریا داری
 
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی                                چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
 
پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو                              گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری
 
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب                     آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
 
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند                                     در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
 
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد                                راستی نقش غریبی و تماشا داری
 
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد                             تو به چشم که نشینی دل دریا داری
 
شهریارا ز سر کوی سهی بالایان                                     این چه راهیست که با عالم بالا داری
 
 
..........................................................................................................................................
 
 
 
 
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری                         من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
 
روزگاری دست در زلف پریشان توام بود                     حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری
 
چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد                        ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری
 
خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام                آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری
 
گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را                    بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری
 
خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی             طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری
 
شهریاری غزل شایسته من باشد و بس                      غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری
 
 
........................................................................................................................................
 
 
 
بیداد رفت لاله بر باد رفته را                                     یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
 
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید                        نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
 
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود                         باران به دامن است هوای گرفته را
 
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود                     آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
 
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب                                  آورده ام به دیده گهرهای سفته را
 
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین                       بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
 
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست                   تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
 
یارب چها به سینه این خاکدان در است                      کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
 
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک                           چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
 
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر                      تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
 
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار                         در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
 
 
..................................................................................................................................
 
 
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را                           صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
 
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی                          موسی دل طلب و سینه سینائی را
 
گر به آئینه سیماب سحر رشک بری                            اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را
 
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل                              تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
 
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع                           رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
 
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق                        قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را
 
طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن                     که به دل آب کند شکر گویائی را
 
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی                    بار پیری شکند پشت شکیبائی را
 
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل                         شمع بزم چمنند انجمن آرائی را
 
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید                  تا تماشا کند این بزم تماشائی را
 
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی                          شهریارا قرق عزلت و تنهائی را
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:استاد,تبریز,اشعار, | 18:23 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد